خانوم غرغرو

نوشته های خودم

خانوم غرغرو

نوشته های خودم

اینده

باید بارو بندیلم را جمع کنم

از این دیوار ها و جاده ها عبور کنم

کسی در آینده انتظار مرا میکشد

باید خودم را به اینده برسانم






خانم غرغرو نوشت:دلم کتاب شعر میخواهد

از ان کتاب شعر هایی که شاعرش زن باشد حرف دل من را بزند

تا من هی بی خودی قلم به دست نگیرم و هی برگه حرام نکنم 

خداکند تولدم کتاب شعر هدیه بگیرم

اسب سفید

تنهایی یعنی بنشین تا شاهزاده ات بتواند اسب سفید بخرد

خارخاری

بغلش میکنی و میگذاری روی زانو هایت

نوازش میکنی موهای کوتاه حالت دارش را

برایت تعریف میکند که دوستش چه عروسکی داشته

قبل از اینکه حرفی بزنی دستهای کوچکش را میگذارد روی صورتت و میپرسد:

پدر جون شما از اول وقتی انقدی (بلند میشود و روی پنجه هایش می ایستد و با دستش روی هوا به زور قد بچه 7یا 8 ساله را نشان میدهد) بودی صورتت خارخاری بود؟

میخندی و میگویی نه نوه ی عزیزم

نه دخترکم وقتی اونقدی بودم مثل تو خوشگل بودم

چند لحظه ای فکر میکند و میپرسد:یعنی منم وقتی پیر بشم...ادامه نمیدهد مکث میکند

دستهایش روی صورتش میگذارد انگاری وحشت کند از تصورش

با بغض ادامه میدهد که:من نمیخوام پیر بشم

و تو با لبخند همیشگیت برایش توضیح میدهی تا قانعش کنی دختر ها اینطوری نمیشوند

نفس گیر

کفاف نمیدهد

نفسم کفاف این روزهای نفس گیر را نمیدهد

یک همنفس نیاز است

میفهمی؟

وقتی شب تمامی دنیایت را از دست میدهی

نباید صبح شود

نباید از خواب بیدار شوی

نباید دوباره گنجشکها آواز بخوانند

دوباره صبحانه و نهارو شام نباشد

دوباره اتوبوس و تاکسی نباشد

تو نباشی

صبح توی آن آیینه ی لعنتی نباشی

میفهمی؟؟

محرم و نامحرم

لال شدم وقتی آن آقای سبز پوش نسبتت را با من پرسید

چون اعتقادی به آن دو برگ شناسنامه که با سیاه رویشان نوشته ندارم

نسبت آدم ها را قلبشان مشخص میکند

لال شدم چون نخواستم دروغ بگویم

تا دروغم دامن گیرم شود

من هیچ وقت هیچ نسبتی با تو نداشتم و ندارم

و آن دو خط عربی مرا نا محرم کرد با خودم

نامحرم شدم با تمام رویاهایی که در آن لباس سفید عروسی را برای کس دیگری به تن میکردم

رویاهایی که با شیطنت بعد از گرفتن زیر لفظی بله را با مکث میگفتم

رویاهایی که 3 بچه داشتم

رویاهایی که با دامن چین دار در آشپزخانه قورمه سبزی می پختم

نا محرم شدم با تمام روزهایی که این رویاها در سرم بود


بیا تحویل بگیر

بیا تحویل بگیر

بیا این تو این کوچه ها

خیابان ها

مغازه ها

درخت ها

تابلو هایی که از دور تاردیده میشوند

صندلی بنفش پارک

جای همیشگی

گفتی برو زمان فراموشی میاورد

نیاورد

هرچه صبر کردم

تمام اینها داغ دلم را تازه کردند

بیا بگیرشان بعد برو

اگر تمام اینها را گرفتی

بعد تازه شاید بشود به فراموشی فکر کنم

مگر به همین سادگی است؟

مرد باش و بیا مسئولیت خاطره هایت را بگیر

همین




هیتلر و استالین

امروز دوباره از همه چیز و هیچ چیز دلم گرفته

اتاقم انگار می خواهد گریه کند از دستم

تنهایی پشت در اتاقم کمین کرده

و صفحه ی خالی گوشی ام بوی غریبی می دهد

کتاب تاریخ مقابل چشمانم فریاد می زند که :

فردا سر جلسه امتحان پشیمان خواهی شد

اما من دیگر حوصله ی این کتاب تاریخ لعنتی را ندارم

که هیتلر و استالین چه آدم های احمقی بودند

و چقدر از آنها تنفر دارم

امروز دوباه دلم گرفته شاید از دست هیتلر و امثال آن

حواس

من حواسم نیست

تو دزدکی

مرا زیر نظر بگیر

وقتی حواسم نیست

نگاهت را

بفرست بیاید تا نزدیکی های من

من حواسم نیست

دزدکی عاشقم شو

من حواسم نیست

اما ...

اینها فقط ساخته ی خیال من است

از تو  خبری نیست

چه حواسم باشد

چه نباشد

تا فرسنگ ها

از تو خبری نیست

ضمایر

شروع می کنم به نوشتن

اما این بار با کمی تغییر در زبان فارسی

قسمت ضمایر شخصی

تورا کلا حذف میکنم که رفته ای

ماهم حذف میشود

به علت تنهایی من

و شما وجود ندارد

هیچکس  مخاطب من نیست

و ضمایر جدید این گونه است:

من

او

آنها

همین!

ساعت

ساعت را که رام  کنم

آرام می شوم

امتحان می کنم

جواب نمی دهد

برگه اش را سفید تحویل من می دهد

و بدون حرفی بیرون می رود

بیرون که می رود قهر می کند

جا می مانم از زندگی

دنبالش نمی روم

گم میشوم

دختر بچه ی 5 ساله

اگه بابای یه دختر بچه ی 5 ساله ی پر حرف باشی

شانس اینو داری که تو یه روز بهاری

که پشت رل نشستی

و تو خیابونای پر تردد و شلوغ رانندگی میکنی

دختر 5 ساله ی تپل مپل سبزه رو

با موهای مشکی زاغ که دم اسبی بسته

و مو های جلوی سرشو با یه پنس صورتی بالای سرش جمع کرده

بشینه کنارت و تماما روش به تو باشه

و مدام و یک ریز حرف بزنه از عروسکی که دیروز تو مغازه دیده و به دلش نشسته

و هر 10 دقیقه هم بگه : بابا جون حواست به من هست؟؟

و تو هم بگی: آره بابا جون بگو

و اونم با شیرین زبونی بگه : من که نمیگم برام بخری فقط دارم تعریف میکنم

با اون دستای ریزه میزش هم که نامرتب به ناخونای کوچولوش لاک قرمز زده

سعی کنه به تعریفش جذابیت بده

وقتی بردیش همون مغازه و همون عروسکو براش خریدی

گردنتو میگیره و یه بوس گنده تحویلت میده و میگه :

تو بهترین بابای دنیایی

و تو خدا رو شکر میکنی که شدی بابای یه دختر بچه ی پر حرف شیطون

درد

سکوت در دهنم جا خوش کرده می خواهم زیر دندانهایم له کنمش

زورم نمی رسد

دندان درد می شوم

درست مثل آن زمان که

حرف هایی برای گفتن دارم

و خفه می شوم

حرف هایم را با تمام ذوق گفتن هایشان قورت می دهم

و دل درد می شوم....

خودش بود

وارد مغازه شدم

بر حسب عادت سلام و احوال پرسی

داشتم توضیح میدادم که کارم چیه و همزمان کارتمو از تو کیفم در آوردم

جلو صورتش گرفتم و ...

یهو نگاهش تو نگاهم موند

اولش شک کردم

نفسم بالا نمی اومد

اما من نگاهشو میشناختم

...

خودش بود

در جا خشکم زد

تمام پرسشنامه ها از دستم افتاد

رفتم تو خاطرات دور

اما سریع خودمو عادی نشون دادم

ولی لرزش دستام...

اونم سعی داشت بهم نگاه نکنه

که عادی باشه

سوالا رو پرسیدم و از مغازه اومدم بیرون

تمام طول راه گریه میکردم

و سعی داشتم که هیچ وقت جای مغازه یادم نمونه

و قیافه اون پسر بچه که مدام میگفت :

بابا ! بابا ! پولمو بده برم .دیرم شده

یاد تمام تنهاییام افتادم تا الان

یاد روزای دو نفره

و یاد یهو غیب شدنش بین مردم

که غرورمو گذاشتم زیر پام و گشتم

تمام ایستگاه های اتوبوس

مترو ها

پارک ها

پارک همیشگی

کوچه ها

خیابونا 

پیداش نکردمو تو تنهاییام فرو رفتم

چرا الان باید میدیمش؟

الان که عادت کردم به این زندگی؟

اونم با اون بچه که با هر بابایی که میگفت تمام ارزش هام و باور هام

مثل پتک میخورد تو سرم

سرم نه تو تمام زندگیم

روزهای پیری

پنجره را میبندد مینشیند روی مبل

+ پاییز نشده اینطوری سوز میاد

_آره دیگه رسمش همینه با چایی موافقی؟

+موافقم نباشم فرقی نمیکنه تو که دوتا ریختی و داری میای

_میدونم دوس داری خب همینطوری پرسیدم

+آره بعد این همه ساااال هنوزم چایی دوس دارم و عوض نشدم

_اما من عوض شدم مث تو چایی دوس دارم البته وقتایی که تو هستی کنارمی.

مینشینم کنارش

به موهای نقره ایش نگاه میکنم

_موهات دیگه رسیده به وسط سرت کچل خان

+بده مگه ؟ پیشونیم بلنده شانسم زیاده

تو همیشه شوهر کچل دوس داشتی یادته؟

_آره اما اون در حد تئوری بود

میخندیم چایی مینوشیم

+یادته اولین پاییزی که با هم گذروندیم ؟

_نه سال چند بود؟

+تو از اولم حافظت خوب نبود

_چرا بابا خوبه میدونم که تو شوهرمی

و میخندیم بلند بلند

روز های پیری چه خوب است که همدمی مثل تو دارم

روزهای بعد از من

به من دهن کجی میکنند

تمامشان

باهم و تک تک

از دست همه شان اعصابم به هم میریزد

روز ها را میگویم

روز هایی که بعد از من وارد زندگیت میشوند

و من را با روزمره هایشان از چشم تو می اندازند

و بعد آن هفته های مسخره 

و ماه های بی خود

و سال ها

فراموشت میشوم به راحتی .

باز دارند دهن کجی میکنند 

و من در جوابشان هیچ ندارم که بگویم

حس خوب

هر چقدر خوب باشی

و از هر چه که حس خوب بگیری

از خنده کودک همسایه گرفته

تا هوای خوب

وقتی فکر کردن به خود کشی به تو آنقدر 

ارامش میدهد

یعنی از هیچ چیز حس خوبش را نگرفته ای

پله برقی

دیروز

پله برقی آروم داره بالا میره

+ اینا رو ببین هر روز انقدر وزن آدما رو تحمل میکنن دم نمیزنن

خسته شدن

حوصله ی هیچکسو ندارن

تو فکر خود کشی ان

امروز 

پله برقیا هر چهار تاشون دیگه حرکت نمیکنن

+ دیدی گفتم

خودکشی کردن

دعای از ته دل

باید دعا کنی تا وقتی سوار اتوبوس میشوی

فقط یک صندلی خالی باشد برای تو

و ایستگاه بعد یک پیرزن مهربان که پاهایش با او همکاری نمیکنند

سوار شود

بلند شوی و جایت را به او بدهی

و برایت یک دعا از ته دل بکند

زندگی این روز هایم از این جور دعا های از ته دل کم دارد

خیلی کم

مطب

دوس ندارم با تو  به مطب دکتر ها بیایم

که بعد ها وقتی که دیگر چشمانت از چشمهای غریبه ها تمیز داده نمی شود

و من از مطب روانشناس به روان پزشک و اعصاب و روان میروم

خاطره ای همان جا خفتم کند

و آرامشم را بگیرد

و چاقو را بگذراد روی شاهرگ اعصابم