مهمانی و عروسی و دور همی دوستانه و مجلس ختم
فرقی ندارد
جذب جمع نمیشوم
و مسخره ترین اتفاق ممکن این وسط
فقط میتوانست رشته ی تحصیلیم باشد
که امکان تمسخر را به هرکسی بدهد
که داد
علوم اجتماعی
در مورد ماه حرفی ندارم
سر و کارم ب ماه نمی افتد اضلا
آنقدر درگیر روزمرگی شده ام
که یادم نمی اید
پنجره ای ب این بزرگی در اتاقم هست
آخرین بار که دل سیر ماه را تماشا کردم
دختر بچه ای 13 ساله بودم
شنیده بودم زل زدن ماه شب 14 دیوانه میکند
شاید اثر کرده باشد
اما خفیف
در حد شاعری
نمی دیدم
میخک بود یا رز
سرخ بود یا زرد
پیکان بود یا لامبورگینی
می دیدم
تو بودی
کت شلوار دامادی
لبخند خوشحالی
ذوق در چشمان قهوه ات
نمی دیدم
آرایش عروس خلیجی بود یا اروپایی
دماغش سربالا بود یا عقابی
فقط می دیدم
من نبودم
میترسم دیر شود
دیر که نه
میترسم دور شود
ناگهان به خود بیایم
ببینم نوشته ام
زمانی مردی را خیلی دوست میداشتم...